بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

روزگار بهاری

بازهم بهار و مهيار من

مهيار خان داره بزرگ ميشه و الان نيم وجبي مامان حدود يکسال و نه ماهشه خوش زبون شده و اکثر کلمه ها رو ادا ميکنه و براحتي حرفشو ميزنه حالا با يه کمي تغيير لهجه مثلا  به آره ميگه آله به خداحافظ ميگه خداز به سلام ميگه سنام و..... ...
25 مهر 1391

حرفهاي مادر و دختري

دلم ميخواست يه کم براي دخترم حرف ميزدم البته آقا مهيار ناراحت نشه چون نوبت ايشون هم ميشه دختر نازم مثه هميشه که بهت ميگم برام مصداق يه برگ گلي همونقدر ظريف و لطيف و همونقدر حساس و زودرنج يه وقتي که چيزي باعث ميشه اشک از چشاي پرنورت بريزه قلبم درد ميگيره نفسم در نمياد چون نميتونم بهت بگم چقدر عاشقتم و نميتونم بيان کنم که چقدر من به تو وابسته ام . بعضي وقتا از اينکه همش ميگي مامان مامان خسته ميشم اما بعد يه ساعت که نميگي مامان دلم هري ميريزه انگار معتاد شنيدن اين کلمت شدم . تو الان 4 سال و نيمته و احساساتتو خيلي راحت بيان ميکني خيلي وقتا دستاتو ميندازي دور گردنم و با محبت زياد منو ميبوسي بعدشم ميگي يهو دلم برات رفت من عاشق اين کاراتم يا بعضي...
25 مهر 1391

بهار ناز و مهرماه

امسال يعني سال 1391 ساليه که بهار ناز مامان بايد بره پيش دبستاني 1 گل مامان چون نيمه دوميه يکسال درواقع دير تر رفت به هرحال الان وقتشه که ديگه بره مهد کودک و دلهره اينکه چطور با اين قضيه کنار بياد يک کمي برام نگران کننده  . چون صبحها تا هر وقت ميخواست استراحت مي کرد و بعدشم با پرستار مهربونش (خاله حميده) بازي مي کردو با داداشش و خلاصه هر کاري دوست داشت ميکرد اما از اين به بعد بايد سر ساعت خاصي بره و مهمتر از همه دوري خاله جون و مهيار براش سخت بود بعد از يه چند روزي که براي آشنايي با مهد برديمش و يه دو سه ساعتي اونجا بود و توجيه اينکه ديگه بزرگ شدي و بايد بري مهد آمادش کرد و از اول مهرماه بدون هيچ مشکلي داره دخملم ميره مهد ...
8 مهر 1391
1